دلم گرفته آسمون ، نمی تونم گریه کنــــــــــــم
شکنجه میشم از خودم ، نمی تونـم شکوه کنم
انگــــاری کـــــــــوه غصه هـا تو سینه من اومده
آخ داره باورم میشه خنده به مـــــــــــــــا نیومده
دلـــــــــــم گرفته آسمون ، از خودتم خسته ترم
تو روزگار بی کسی، یه عمره کــــــــه در به درم
حتی صدای نفسم میگه کــــــــــــه توی قفسم
من واسه آتیش زدن یه کــــــــوله بار شب بسم
دلــــــــــــم گرفته آسمون ، یکم منو حوصله کن
نگو که از این روزگار یخورده کمتر گله کـــــــــــن
منو به بـــــــــازی می گیرن عقربه های ساعتم
برگــــــــــه تقویم می کنه لحظه به لحظه لعنتم
آهـــــــــــــــــــــــای زمین یه لحظه تو نفس نزن
نچرخ تـــــــــــــــا آروم بگیره یه آدم شکسته تن
البته متن یخوره غمناکه ولی خوب به نظرم قشنگ اومد
گفتم بنویسمش اینجا
امیدوارم که خوشتون بیاد
اون انگلیسی هم یه چیز دیگس
زهر جا بگذرد تابوت من غوغا به پا خیزد چه سنگین می رود این مرده از بس آرزو دارد
وصیت می کنم وقتی که مردم چشمهایم را نبندید ، همه بفهمند چشم انتظارت بودم
دستهایم را از تابوت بیرون بگذارید تا مردم بفهمند چیزی با خودم نبده ام و به آنچه خواسته ام نرسیده ام.
وقتی مردم بر روی قلبم قالب یخی بگذارید تا به جای تو اشک بریزد.
روی قبرم تکه یخ عظیمی قرار دهید تا با اولین اشعه خورشید آب شود تا همه بدانند وجودم مثل یخ آب شد.
بر روی قلبم چیزی ننویسید تا هر چه زودتر از خاطره ها محو شوم ...
You have given so much to me ;
A love that will last
Through years and challenges a sense of caring and sharing that I can treasure
You are someone wonderful ;
You are my closest friend
I LOVE YOU
می توان در کوچه های زندگی پاسخ لبخند را با یاس داد
می توان جای غروب عشق را به طلوع ساده احساس داد
می توان در خلوت شب های راز فکر رسم آبی پرواز بود
می توان تا فرصت ادراک هست با خلوص یاس ها هم راز بود
می توان با لهجه سرخ دعا مدتی با آسمان خلوت نمود
می توان با حرفی از جنس بلور شوق را به هر دلی دعوت نمود
می توان در آرزوی کودکی با حضور یک عروسک سهم داشت
می توان گاهی به رسم یادبود در دلی یک شاخه نیلوفر گذاشت
می توان از شهر شب بوها گذشت عابر پس کوچه های نور بود
می توان همسایه مهتاب شد فکر زخم غنچه ای رنجور بود
می توان با لطف دست پنجره مهربان گنجشکها را دانه داد
می توان وقتی خزان از ره رسید یک کبوتر را به کنجی لانه داد
می توان در قلب های بی فروغ لحظه ای برقی زد و خورشید شد
می توان در غربت داغ کویر گاه آن ابری که می بارید شد
پروانه ات خواهم ماند - مریم حیدر زاده - ص ۵۴